به یاد بابا

متن مرتبط با «داستان چکمه» در سایت به یاد بابا نوشته شده است

داستان چکمه

  • داستان چکمه  - هوشنگ مرادی کرمانی مادر لیلا، روزها، لیلا را می‌گذاشت پیش همسایه و می‌رفت سر کار. او توی کارگاه خیاطی کار می‌کرد. لیلا با دختر همسایه بازی می‌کرد. اسم دختر همسایه مریم بود. لیلا و مادرش در یکی از اتاقهای خانه مریم زندگی می‌کردند. لیلا پنج سال داشت و مریم یک سال از او بزرگتر بود. یک روز، عموی مریم برایش عروسکی آورد. آن روز، لیلا و مریم با آن خیلی بازی کردند. عروسک همه‌اش پیش لیلا بود. لیلا دلش می‌خواست عروسک مال خودش باشد. اما، مریم می‌گفت: ـ هر چه دلت می‌خواهد با آن بازی کن. ولی، عروسک مال من است. لیلا ناراحت شد. غروب که مادرش آمد، دوید ,داستان چکمه هوشنگ مرادی کرمانی,داستان چکمه,داستان چکمه زرد,داستان چکمه مرادی کرمانی,داستان فتنه چکمه پوش,داستان گربه چکمه پوش,داستان فیلم چکمه,داستان گربه ی چکمه پوش,داستان کوتاه چکمه,دانلود داستان چکمه ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها